روزی که شاه رفت مامان اجازه نمی داد ما حتی وارد خیابان شویم .ما در خانه بودیم صدای بوق ماشین ها ما را از جا پراند .رفتیم پشت بام .مامان داد میزد :بیایید پایین .اما کسی گوش نمی داد. خیابان دماوند غلغله بود .به شنیدن صدای تیر عادت داشتیم .اما صدای بوق وخنده و شادی را مدت ها بود فراموش کرده بودیم .می دانید چند وقت بود عروسی نرفته بودیم. مدر سه ها تعطیل بود وبه علت شرایط خاص اجازه نداشتیم با دوستان تماس بگیریم علاوه بر آنکه بسیاری از آنها تلفن هم نداشتند.
آن شب اولین شبی بود که راحت زیر کرسی گرم بدون هیاهو ی همیشگی خوابیدیم
فریبا انیسی قدیمترها به ما میگفتند ارتجاعی؛امل .بعد شدیم سنتی ومتحجر.این اواخر هم شدیم اصولگرای سنتی .اما در هر صورت شیعه ایم؛دوستدار مولی ؛عاشق ولایت ؛پادر راه گذاشتیم تا شهادت.می نویسم نه فقط به خاطر اینکه شغل من این است چون فکر میکنم از این طریق بهتر می توانم رسالت خود را به انجام برسانم .محور اصلی کارم زنان است درمورد انقلاب ؛دفاع مقدس وفلسطین مطلب دارم به صورت گفتگو؛مقاله؛کتاب وپژوهش |